هفته دفاع مقدس یادآور خون های مقدسی است که در پای شجره طوبای انقلاب اسلامی ریخته شد. فرزندان جبهه و شهادت اطاعت را عبادت می بینند. وارثان دفاع مقدس عزت جهاد را با ذلت در خانه نشستن عوض نمی کنند. ایستادگی آنها نشستگان تاریخ را به قیام وا می دارد و این پیام بزرگ دفاع مقدس است.
ناصر بلباسی نانوای خوش ذوقی است که تنها دغدغه اش برای مشتریان، آماده کردن نان سالم و با کیفیت نیست بلکه برای مشتریانش دغدغه دانایی دارد.
کمتر کسی است که در شهرک لاکانشهر واقع در ۵ کیلومتری شمال شهر رشت اسم ناصر بلباسی نانوای جوان شهرک را بشنود و دهانش به تعریف باز نشود. نه به خاطر اینکه بعد از مدتها آمده و نانوایی نیمه جان شهرک را راه انداخته است. حتی به خاطر اخلاق خوش و لب همیشه خندانش هم نیست. و یا حتی بخاطر نان های با کیفیت و شیرمال های خوش طعمی که به دست مردم می دهد. همه ناصر را بخاطر خوش ذوق و مبتکر بودنش می شناسند. نانوایی که به فکر دقایق معطلی مشتریانش در صف نانوایی است و برای آن دغدغه دارد.
كتاب را در حالت عمودی بخوانید، نه افقی! به بیانی دیگر: كتاب را نخوانید كه بخوابید كتاب را بخوانید كه بیدار شوید! زیرا: بعضی كتاب ها قصه می گویند كه بخوابید و بعضی كتاب ها قصه می گویند تا بیدار شویم! و به یاد بسپارید: چقدر خواندن مهم نیست چگونه خواندن مهم است! به بیانی دیگر: سعی نكنید كه چندین كتاب بخوانید بلكه یك كتاب خوب را چند بار بخوانید! فراموش نكنید: كتاب، نردبان نور است برای پرواز شما به سرزمین روشنایی دانایی و آگاهی، نه تزئین كتابخانه! و ما میگوییم: فقط بخوان، بخوان و بخوان، زیرا دانش نهفته در كتاب ها جان بسیاری از انسان ها را نجات داده است! اما به یاد بسپارید: شما هرگز با خواندن یك كتاب آشپزی سیر نمی شوید پس، مساحت درك خود را با حجم مطالعات توأم با عمل خود بسنجید!
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،اما هیچ یک نتوانستند. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید،شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!